یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه… بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!

داستان کوتاه اموزنده

داستان کوتاه اموزنده5

داستان کوتاه اموزنده4

داستان کوتاه اموزنده3

میگه ,یه ,… ,خوام ,توی ,حالا ,می خوام ,باشم و ,من می ,اول من ,و میگه

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تعمیر سپید راه هتل آپارتمان مشهد پارکت پارس شیلد با من از ماه بگو مهدی ندایی باطری فرسوده روزنوشته های یک دوست